مردی از کسی چیزی خواست ، اورا بدو بیراه گفت . گفت: مرا که رد می کنی ، از چه رو دشنام می دهی؟
گفت: خوش ندارم که دست تهی روانه ات سازم.
روباهی بر دم اشتری آویخته ، می رفت . روباهی بدو رسید و گفت: چه می کنی؟
گفت: دیگر مرا به رفاقت نام مبر، چه با بزرگان پیوند کرده ام.
شخصی خرش را گم کرده بود برای یافتن آن گرد شهر می گشت و شکر می گفت. گفتند: پدر آمرزیده؛ خر گم کردن که شکر ندارد.
گفت: کجای کارید؟ شکرم برای این است که من سوار خر نبودم ، وگر نه چهار روز بود که خودم نیز گم شده بودم.
مردی را ده خر بود. روزی بر یکی از آنها سوار شد و خران خویش را شمرد. چون آن را که سوار بود شماره نمی کرد ،حساب درست در نمی آمد !
پیاده شدو شماره کرد، حساب درست و تمام بود!
چندین بار عمل را تکرار کرد؛عاقبت پیاده شد و گفت: سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد!
منصور خلیفه، عربی شامی را گفت:چرا شکر حق به جا نمی آری؟ که تا من بر شما حاکم شده ام ، طاعون از میان شما دفع شده است؟
عرب گفت: حق سبحانه، از آن عادل تر است که دو بلا بر ما گمارد!